آشنای آسمان، غریب زمین!
? خیلی دوست دارم بدانم
وقتی که دلت میگیرد چه کار میکنی که باز میشود.
روضه میخوانی یا گوش میکنی؟
نماز میخوانی؟
دست به دعا برمیداری و با خدا حرف میزنی؟
به پدرت سر میزنی و در سرداب، خاطرهها را مرور میکنی؟
پر میکشی به کربلا سر به ضریح شش گوشه میگذاری؟
یا میروی نجف خودت را در آغوش جدّت رها میکنی؟
یا مدینه سر مزار مادرت میروی و اشک میریزی؟
چه کار میکنی آقا که دلت باز میشود؟
? ما گاهی که دلمان میگیرد
با کسی که دوستش داریم حرف میزنیم.
سفرۀ دلمان را کم یا زیاد در مقابلش باز میکنیم
تا کمی آرام بگیریم.
آن کسی را که میشنود
هر چهقدر بیشتر دوست داشته باشیم
درددل کردن با او
بیشتر آراممان میکند.
? الآن که دارم مینویسم
خودم خندهام گرفته، خندۀ تلخ.
ولی عیبی ندارد مینویسم
حتّی اگر تو هم چون خودم بخندی به این حرف.
? آقا!
عیبی دارد آرزو کنم
تو برای خالی شدن دل پر از دردت
یک بار هم که شده با من درددل کنی؟
درست است که من هنوز نمیدانم
که چرا تو دوستم داری
ولی دوستم که داری؟
نداری؟
زیاد هم دوستم داری.
نه؟
پس بیا یک بار هم که شده
سفرۀ دلت را پیش من باز کن.
کمی با من حرف بزن
تا بار دلت سبک شود.
? جسارت نباشد
اما التماس میکنم
از دردهایی که من به دلت ریختم حرفی نزن.
این حرفها تو را اگر سبک کند
مرا در دم میکُشد.
? شبت بخیر آشنای آسمان، غریب زمین!