یوسف آل عبا میلادت مبارک
همه در حیرتم امشب، که شب هفده ماه ربیع است و یا یازده غره ی شعبان معظم، شب میلاد محمد شده یا اینه ی طلعت نورانی احمد، به سر دست حسین است و یا آمده از غار حرا باز محمد؛ عجبا این گل نورسته علی اکبر لیلاست، بگو یوسف زهراست، بگو اینه ی طلعت طاهاست، بگو دسته گل فاطمه ی ام ابیهاست، بگو روح بتول است، بگو جان رسول است، سلام و صلوات همه بر خُلق و خصالش، به جلالش به جمالش همه مبهوت کمالش همه مشتاق وصالش که سراپاست همه اینه ی احمد و آلش، چه به خلقت چه به طینت چه به صورت چه به سیرت چه به قامت چه به هیبت، همه بینید در این خال و خط و چهره ی گل روی رسول دو سرا را.
خانه ی یوسف زهراست زیارتگه پیغمبر اکرم، نگه آل محمد به جمالی است که خود شاهد رخسار دل آرای محمد شده اینک، همگی چشم گشودند به سویش، به گمانم که گره خورده دل نور دل فاطمه بر طره ی مویش، شده جا در بغل عمه و آغوش عمویش، نگه ماه بنی هاشمیان بر گل رویش، نفسش نفخه ی صور و نگهش اینه ی نور و قدش نخله ی طور و به دَمَش معجز عیسی، به لبش منطق موسی، همه ماتش، همه مستش، همه دادند به هم دست به دستش، همه گل بوسه گرفتند ز پیشانی و لعل لب و خورشید جمالش، همه دادند سلامش، همه دیدند به مهر رخ او وجه خدا را.
نگه از دامن مادر به گل روی پدر دوخته گویی، که ز شیری به تجلای الهی شده چون شعله ی افروخته، سر تا به قدم سوخته، از روز ولادت بسی آموخته این درس که باید به جراحات تنش ایه ی ایثار و شهادت همه تفسیر شود، سینه ی پاکش هدف تیر شود، طعمه ی شمشیر شود، با نگه خود به پدر کرده ز گهواره اشارت که منم کشته ی راهت، تو رسول اللهی و من چو علی شیر سپاهت، بنواز ای پدر عالم هستی علی اکبر پسرت را به نگاهت، منم آن کودک شیری که ز شیری دل خود را به تو بستم، به فدایت همه هستم، تن و جان و سر و دستم، من و آن عهد که در عالم زر بستم و هرگز نشکستم، پسر فاطمه! از جام تولای تو مستم، تو دعا کن تو دعا کن که سرافراز کنم تا صف محشر شهدا را.
ای نبی روی و علی صولت و زهراصفت و فاطمه رفتار و حسن خو، تو که هستی که ربودی دل لیلا و حسین و حسن و زینب و عباس و علی را، تو نبی یا که علی یا که حسن یا که حسینی، تو همان خون خدا یا پسر خون خدایی، تو همه صدق و صفایی، تو همه مهر و وفایی، تو به هر زخم شفایی، تو به هر درد دوایی، تو عزیز دل آقای تمام شهدایی، تو همان یوسف خونین بدن آل عبایی، گل پرپر شده ی گلبن ایثار و ولایی، نه تو قرآن ز هم ریخته از نیزه و شمشیر جفایی، تو همه صبر و ثباتی، تو همه باب نجاتی، تو به لعل لب خشکیده ی خود خضر حیاتی، تو در امواج عطش آبروی آب فراتی که ز داغ لبت آتش زده دریا دل ما را.
نظری تا که چو جان تربت پاک تو در آغوش بگیرم، به ضریحت بزنم بوسه و از شوق، همان لحظه بمیرم، قبر حضرت علی اصغر با قبر امام حسین یکی است نه با قبر حضرت علی اکبر، تو مگر جان حسینی، نه، تو قرآن حسینی، پدر و مادر و جان و همه هستم به فدایت، منم و مهر و ولایت، منم و مدح و ثنایت، منم و لطف و عطایت، منم و حال و هوایت، سگ این کویم و جایی نروم از سر کویت، چه بخوانی چه برانی، کرم و لطف تو بود عادت تو، عجز و گدایی است همه عادت من، گفتم و گویم به دو عالم نفروشم کفی از خاک درت را، به خدا سلطنت این است که خاک قدم خیل گدایان تو باشم، ندهم این سمت از دست، به دستم بگذارند اگر مهر و مه و ارض و سما را.
برگرفته از کتاب «مرآت ولایت» کاری از دفتر هنر و ادبیات هلال