اذن دخول
وضو كه گرفته بودم. به نيت «زيارت» هم آمده بودم. معتقد بودم كه شما اهل بيت آفتاب، پس از مرگ هم زندهايد و توجه به زائرانتان داريد. وقتى روح هر كس پس از مفارقت از بدن، متوجه مردم و بستگان و خانه و آشنايان و … است، شما كه جاى خود داريد. شما وصل به درياييد،اصلا خودتان يك دريا كرامت و بصيرت و شهوديد.
مگر مىشود نسبتبه زائران و عابران و عارفان و جاهلان، يكسان نظر كنيد؟ مگر مىشود ندانيد چه كسانى به زيارتتان آمدند و چه نيت داشتند و چه فهميدند و چه گرفتند و چگونه رفتند؟ وقتى گاهى مىبينم بعضى از ساكنان اين شهر نور، همين كه از خانه بيرون آمده، به كوچه يا خيابان يا جايى مىرسيدند كه از دور، حرم مطهرت چشم را مىنواخت و دل را روشن مىكرد، مىايستادند دست ادب به سينه مىگذاشتند، سلام مىدادند، تعظيمى كرده، به راه خود ادامه مىدادند، لذت مىبردم و بر اين همه معرفت و ادب، آفرين مىگفتم. مىشد از دور هم سلام بدهم. «بعد منزل نبود در سفر روحانى» … ولى ادب، اقتضا مىكرد كه براى آستانبوس به حرم مشرف شوم.
چه صادقانه و ساده، اين زائران خسته و از راه دور آمده، از هواى معنوى حريم حرمت استنشاق مىكنند. در صحن مطهر كه نفس مىكشند، روحشان شاداب مىشود. گاهى هم چند قطره اشك، بدرقه سلامشان است. بخصوص وقتى مىخواهند از اين شهر بروند و سفر زيارتىشان به پايان رسيده باشد و براى «زيارت وداع» آمده باشند.
بىبى جان! … از اين حرفها بگذرم. آمدهام تا از نزديك، عرض ادب كنم. از صحن گذشتهام. كفشهايم را به كفشدارى سپردهام. از لابهلاى جمعيت عبور كردهام، اينك در رواقى هستم كه براحتى ضريحت را مىبينم. بهبه، چه جلوه و صفايى دارد. اللهم صل على محمد و آل محمد.
باور دارم خيلى از دلهاى تيره، جانهاى غبار گرفته، چشمان غريبه با اشك، روحيههاى گريزان و فرارى، وقتى توفيق پيدا مىكنند كه به اين «حرم» آيند، روشن مىشوند. غبارها از آينه جانشان برطرف مىشود، چشمهايشان با اشك، آشتى مىكند. چه قدر شفاف مىشود هواى يك چشم، پس از يك بارش اشك، و چه قدر سبك و شاداب مىشود روح يك زائر، پس از يك زيارت و آستانبوسى و توسل.
اين خاصيتحرم است كه پاككننده دل و صيقلدهنده روح است. باز هم كه دور شدم! بىبى جان! وقتى به حرم تو مىآيم، «مشهد» هم در جلوى چشمم آشكار مىشود. شما دو خواهر و برادر، چه كردهايد با اين دلهاى بىقرار، كه اينگونه پروانهوار، برگرد مدفن نورانى شما پر مىزنند و پروانهوار، طواف مىكنند؟! در حرم تو، به ياد «كاظمين» هم مىافتم. چه غريبانه، روز و شب مىگذرانند آن عتبات عاليه در سرزمين عراق! من عراق نرفتهام و كاظمين را زيارت نكردهام. ولى در حرم تو، احساس مىكنم كه در خراسان يا كاظمينم. بوى آن دو حجت الهى را از مزار تو استشمام مىكنم.