اذن دخول
«بوى گل را از كه جوييم؟ از گلاب»بىبى جان! اجازه هست وارد شوم؟ اجازه هستبوسه بر ضريح منورت بزنم؟ اجازه هستخود را قاطى اين زائران مشتاق كنم و مثل آنان، ساده و بىريا و بىادعا، خود را به ضريح برسانم، دو دستى به آن بچسبم، از لابلاى شبكههاى فولادى و نقرهاى رنگ ضريح، مخمل سبزى را كه روى قبر تو انداختهاند، تماشا كنم. اشك بريزم، شانههايم بلرزد، دلم متلاطم شود و لبهايم با اين ضريح مشبك، متبرك شود؟ مىدانم كه اجازه خواهى داد.
مىدانم كه خدا و رسول و فرشتگان، اذن خواهند داد. اگر رخصت نبود، توفيق همينجا آمدن را هم نداشتم. من به «طلبيدن» عقيده دارم. حتى برادر غريب تو، حضرت رضا(ع) هم همينطور است. فقط به خواستن ما نيست، «طلبيدن» او هم شرط است. گاهى با هزار مقدمهچينى و برنامهريزى، جور نمىشود. گاهى هم خيلى آسان، وسيله و شرايط، جور و مساعد مىشود. بىبى جان! تو هم طلبيدهاى. شما خانواده، اهل كرامت و بزرگوارى هستيد. كريمان با بدان هم بد نكردند كسى را از در خود رد نكردند اگر ناقابليم و شرمساريم بجز عشق شما چيزى نداريم اينجا آشيانه آل محمد(ص) و حرم اهل بيت است. درى از درهاى بهشت است. شما صاحبخانهايد و ما ميهمان.خودتان فهميدهايد كه به ديدار شما آييم و با حرمهايتان انس و الفت داشته باشيم. خودتان گفتهايد كه گامهايى كه در مسير زيارت شما خاندان برداشته مىشود، چه قدر ثواب دارد. خود شما مشوق ما بودهايد. ما هم به دعوت شما آمدهايم. حالا، من هم يكى از هزاران زائرم كه به آستانبوسى آمدهام. جسمم كنار ضريح توست.
ولى … نمىدانم روح و روحيهام تا چه حد به تو نزديك است؟ سر راهم كه مىآمدم، تعظيمى هم به مقام علمى و عرفانى بزرگانى كردم كه در كنار حرم تو آرميدهاند، آيةالله حائرى، شهيد مطهرى، علامه طباطبايى، شهيد محراب آيةالله مدنى و بزرگان ديگرى كه سر بر آستان تو نهادهاند. وقتى سر قبر علامه طباطبایی فاتحه مىخواندم، به يادم آمد كه او، از روى عشق و علاقهاى كه به تو داشت، وقتى روزه بود، روزهاش را با بوسه بر ضريح مقدس تو افطار مىكرد.
چه معرفتى! خوشا به حالش. آن طرفتر، وقتى كنار قبر آيةالله بروجردى فاتحه مىخواندم، ياد حرف يكى از استادانم افتادم كه مىفرمود: آيةالله بروجردى سفارش كرده بود كه نامش را در ليستخدام افتخارى آستانه تو بنويسند. هر گاه از كنار قبر شهيد آیةالله قدوسى مىگذرم، ياد خاطراتى مىافتم كه از او در ايام طلبگى و درس خواندن دارم. بىاختيار پاهايم از رفتن باز مىماند. مىايستم و «الحمد»ى براى او مىخوانم. او به گردن من حق بسيار دارد، هم حق استادى، هم حق تربيتى و اخلاقى. خوب، بىبى جان، زياد حرف زدم. دستخودم نبود. محبت تو مرا به حرف كشاند و سفره دلم را باز كردم. بلبل از فيض گل آموختسخن، ورنه نبود اين همه قول و غزل، تعبيه در منقارش زيارت حرمت، هم روح را باز مىكند، هم نطق و بيان را و هم زبان را به نجوا و نيازخواهى و رازگويى مىگشايد.
تسبيحات حضرت زهرا(س) را گفتهام. بگذار «زيارتنامه» را آغاز كنم:
«السلام على آدم صفوة الله …»
نويسنده: جواد محدثی